سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


میگفت سی سال را که رد کنی آنوقت دلت به شور می افتد و هزاران حسرت به جانت چنگ می آورد. آنوقت مدام لحظه هایت را چنگ میزنی که نروند، دقایق برایت حکم طلا را پیدامیکنند 
و بیچاره نمیدانست این روزهایی که لحظه به لحظه دارم بیست سالگی ام را تمام میکند چطور تمام حسرت ها مانده به جانم
چطور هی باخودم تکرار میکنم اگر جوان تر بودم...
دیروز نشستم و با خودم محاسبه کردم اگر میشد این دوسال لعنتی دوباره برگردد و من تازه هجده ساله میشدم چقدر میتوانستم بیشتر خدمت کنم، بعد به این فکر کردم که قطعا نیروی یک دختر هفده ساله از یک دختر بیست و یک ساله باید بیشتر باشد. فرصت های فکر کردن و خدمت کردنش...
ترسیده بودم از اینکه موقع ظهور زنی باشم سی و چند ساله که دیگر توان ِ جوانی برایش نمانده است و ...
آن دوسال مدام آوار میشد روی سرم. آن دوسال باید جبران میشد و من بلد نبودم عمر ِ رفته را دوباره برگردانم. آن دوسال ِ لعنتی...آن دوسالی که میشد عمرم را، اشک هایم را، زندگی ام را وقف دغدغه بزرگتری میکردم اما ...
لحظه های رو به افول بیست سالگی ام هرروز برایم داغ تر از دیروزند. حسرت نوجوانی ِ به بطالت رفته و ظرفیتی که باید بیش از اینها بالا میرفت، جوانی که باید شخصیت اعلا شکل گرفته ام را در میبود .. حالا همه اش جمع شده بود به اینکه منم و یک عالمه راهی که نرفته
من
ذره ای خاک بودم با قابلیت عقیق شدن ، خاکی که تازه یادش آمده آفریده شده است تا خاک نماند ...

 

 




+ عمرمون داره میره...موقع ظهور چقدر جوونیم که بتونیم خدمت کنیم؟ 


+ تاریخ جمعه 94/3/8ساعت 8:5 صبح نویسنده تسنیم | نظر